Dienstag, 22. Mai 2012

در سالگرد به خون تپيدن چریک فدايی خلق رفيق امير پرويز پويان

من اين گل را می شناسم 
در سالگرد به خون تپيدن چریک فدايی خلق رفيق امير پرويز پويان

نوشته سعيد سلطانپور به ياد پرويز پويان
رها کنيد مرا
رها کنيد شانه و بازويم
رها کنيد مرا تا ببينم
من اين گل را می شناسم
من با اين گل سرخ د رقهوه خانه ها نشسته ام
من به اين گل سرخ د رميدان راه آهن سلام داد هام
آ... ی
من اين گل را م یشناسم
در زندان بودم که خبر رسيد. عکس رفيق با ديگر رفقايش در روزنامه بود. نگاهم روی عکس ماند... پويان... شگفتا...
آغاز کردند...
پس آن سفرهايش به روستاها، آن دوستی هايش با مردمان جورواجور... آن پيرمرد روستايی در قطار... آن جوان با آن
لباس چرب و روغنی در قهوه خانه ... آن يادداشت ها... آن شيوه های مختلف لباس پوشيد نهايش.... شکل مردم بود...
مثل مردم حرف م یزد ... آن کتاب ها... آن ترجمه ها، آن غيب تهای ناگهانی... يک روز در مشهد... يک روز در
روستاهای گيلان... يک روز در شهرهای لرستان... يک روز در تبريز... هميشه در ميان مردم و به ندرت در ميان ما
روشنفکران... به راستی شگفت انگيز بود. و آن روز... کنار چمن دانشگاه... نوشته ای از جرج حبش ترجمه م یکرد.
گنارش نشسته بودم، سر برداشت. آن چهره ی سبز تند. آن چشم های نافذ مهربان و آن لحن بومی صدايش: "نيروهای
انقلابی ايران چوب خيانت حزب توده را م یخورند. اين خيانت تاريخی است. تنها با يک حرکت تاريخی می توان آن را
شست." "اين ديکتاتوری گنديده است. مردم با يد باور کنند". "از مارکسيسم حرف زدن بد نيست. به مارکسيسم عمل
کردن دشوار است". و بعد... با لحنی ساده پرسيد: "می توانی به من گريم ياد بدهی؟!" تعجب کردم و به آرامی گفت: "به
تئاتر علاقمندم، شايد بيايم بچه ها را گريم کنم..." و آن شب... زمستان بود. نفس روی سبيل ها يخ می بست. آن جثه ی
مقاوم و چالاک... آن پيکر ريز اما يکپارچه تحرک و تلاش... می لرزيد... با آن پيراهن و ژاکت تازه، با آن کت
معمولی... عجيب اصرار داشت سرد نيست... گفت: "لباس زياد دست و پاگير است" ... گفتم: "آخر اين هم شد لباس"
گفت: "خيلی هم اشرافيه". و دستش را که در جيب داشت از آستر بال کت بيرون آورد و با پنج هاش ادا درآورد. خنده ام
گرفت. خنديد: "شايد تو هم روزی لازم باشد آستر کتت را پاره کنی." سر در نياوردم. در آن يخبندان هزاران متر قدم
زديم و او از زندگی کارگران م یگفت. از زندگی دهقانان ها، از سنديکاها، از شرکت های زراعی... از بانک ها... از
وام های مردم تهی دست... و بعد... از روشنفکران بورژوايی می گفت: "همه د رخلوت و در حرف می ارزند!!" گفتم:
"چه می شود کرد؟" خنديد. گفت: "اگر برايم با دقت بگويی چه نمی شود کرد، به تو خواهم گفت چه می شود کرد."
خاموش ماندم. "برای آن که حتی بفهمی چه نمی شود کرد بايد کار کنی، بايد جامعه را بشناسی. به دهات بروی. از
کارخانه خبر داشته باشی. بايد بدانی زير اين سق فها چه می گذرد." و به آلونک های پشت مجسمه اشاره کرد. از آن شب
ديگر او را نديدم. فکر می کنم آن شب همين که با تکان سر و تندی نگاه به آلونک ها اشاره کرد در ميان همان آلونک ها
از من جدا شد. هر وقت ب هاو فکر می کنم آلونک ها را در آن زمستان سرد م یبينم و آن رفيق ريزنقش را که مثل گوزنی
سرمازده در لابلای آلونک ها از من دور شد. مبارزی هنرمند بود. گاه شعر م یسرود و گاه قصه ای می نوشت. در نقد
هنر و هنرمند اگر چه بيش از چند نوشته ندارد بنيان گذار نگرش و شيوه ای مارکسيستی در نقد هنر است. آن آخرين
شبی که ديدمش از خانه ی تيمی به تئاتر آمده بود و من نم یدانستم. مثل کودکی روستايی ساده و مثل توسنی کوهی
هوشيار بود. رفيقی ساده و هوشيار، نقاد و مهربان... رفيقی انقلابی که به ما درس ها آموخت.
رفيق کبير پويان و ديگر رفيقانش بنيان گذاران جنبش نوين انقلابی ايران بودند. جنبشی که هنوز ارز شهای تاريخی آن
به ويژه در زمينه پيوند خلاق تئوری و پراتيک و نتايج نوين آن موضوع مبارزات تئوريک نيروهای انقلابی است

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen